نسل امروز

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

( الگوهای تربیت اجتماعی )

مردی بود در «مرو»، که او را «نوح بن مریم» می گفتند و قاضی و رئیس مرو بود و ثروتی بسیار داشت. او را دختری بود با کمال و جمال، که بسیاری از بزرگان وی را خواستگاری کردند و پدر، در کار دختر سخت متحیر بود و نمی دانست او را به که دهد. می گفت: اگر دختر را به یکی دهم، دیگران آزرده می شوند و فرو مانده بود.
قاضی، خدمتکار جوانی داشت، بسیار پارسا و دیندار، نامش «مبار» بود و باغی داشت بسیار آباد و پر میوه روزی به او گفت: امسال به تاکستان (باغ انگور) برو و از آنها نگهداری کن. خدمتکار برفت و دو ماه در آن باغ به کار پرداخت.
روزی قاضی به باغ آمد و گفت: ای مبارک! خوشه ای انگور بیاور.
جوان، انگوری بیاورد، ترش بود قاضی گفت: برو خوشه ای دیگر بیاور، آورد، باز هم ترش بود. قاضی گفت: نمی دانم باغ به این بزرگی، چرا انگور برش پیش من می آوری و انگور شیرین نمی آوری؟!
مبارک گفت: من نمی دانم کدام انگور شیرین است و کدام ترش! قاضی گفت: سبحان اللّه! تو امروز دو ماه است که انگور می خوری و هنوز نمی دانی شیرین کدام است؟
گفت: ای قاضی! به نعمت تو سوگند که من هنوز از این انگور نخورده ام و مزه اش را ندانم که ترش است یا شیرین!
پرسید: چرا نخورده ای؟
گفت: تو به من گفتی که انگور نگاه دار، نگفتی که انگور بخور و من چگونه می توانستم خیانت کنم!
قاضی بسیار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدین امانت نگه دارد. قاضی چون دانست که این جوان، بسیار عاقل و دیندار است، گفت: ای مبارک! مرا در تو رغبت افتاد، آنچه می گویم، باید انجام دهی! گفت: اطاعت می کنم.
قاضی گفت: ای مبارک! مرا دختر است زیبا، که بسیاری از بزرگان او را خواستگاری کرده اند، نمی دانم به که دهم، تو چه صلاح می دانی؟ مبارک گفت:
کافران در جاهلیت، در پی نسب بودند و یهودیان و مسیحیان، روی زیبا می خواستند و در زمان پیامبر ما، دین می جسستند و امروز، مردم ثروت طلب می کنند. تو هر کدام را خواهی اختیار کن!
قاضی گفت: حال که اینچنین تو را یافتم انتخابم گوهری چون توست .
مبارک گفت : ای قاضی! آخر من یک خدمتکارم، دخترت را چگونه به من می دهی و او کی مرا می خواهد؟!
قاضی گفت: بر خیز و با من به منزل بیا، تا چاره کنم. چون به خانه آمدند.
قاضی به مادر دختر گفت: ای زن! این خدمتکار، جوانی بسیار پارسا و شایسته است، مرا رغبت افتاد که دخترم را به او بدهم، تو چه می گویی؟
زن گفت: هر چه تو گویی، امّا بگذار بروم و داستان را برای دخترم بگویم، ببینم نظر او چیست. مادر بیامد و پیغام پدر به او رسانید.
دختر گفت: چوپان این جوان دیندار و امین است، می پذیرم و آنچه شما فرمایید، من همان کنم و از حکم خدا و شما بیرون نیایم و نافرمانی نکنم! قاضی، دخترش را به مبارک داد، با ثروتی بسیار پس از چندی، خدای تعالی به آنان پسری داد که نامش را «عبداللّه بن مبارک» گذاشتند و تا جهان هست، حدیث او کنند به زهد و علم و پارسایی! (64)
زنی نزد رسول خدا آمد، در حالی که کودک فلج و ناقص و کوری در آغوش داشت. عرض کرد: ای پیامبر خدا! مگر نمی گویید که خدا عادل است و به کسی ظلم نمی کند؟
فرمود: آری.
زن گفت: امّا خداوند به من ستم کرده و چنین بچه ای به من داده است!
پیامبر لحظه ای درنگ نمود و سپس فرمود: آیا شوهرت هنگام آمیزش با تو شراب خورده بود؟
زن پاسخ داد: آری!
حضرت فرمود: «ِاذاً لاتلو من ِالا نفسَک»: بنابر این، جز خودت کسی را سرزنش نکن (این، اثر مستی و شرابخواری است)!(65)
و نیز حکایت شده که: « با یزید» بسطامی سالیانی چند به عبادت پرداخت، ولی از عبادتش لذّت و حلاوتی احساس نمی کرد. روزی نزد مادر آمد و گفت: مادر! مادر! مدتی است که به عبادت پروردگار مشغولم، ولی شیرینی عبادت را درک نمی کنم. فکر کن، ببین آیا موقعی که در رحم تو بودم یا کودکی شیرخوار بودم، چیزی از غذای حرام خورده ای یا نه؟ مادر «با یزید» مدتی دراز در این باره اندیشید و سپس گفت: فرزندم! وقتی که تو در رحم من بودی، روزی، به پشت بام رفته بودم، ظرف غذایی از همسایه آن جا بود و بی اجازه صاحبش مقداری از آن غذا خوردم. «بایزید» گفت: اکنون برایم معلوم شد که چرا طعم شیرین عبادت را نمی چشم، برو نزد صاحبش، داستان را بگو و از وی رضایت بگیر. مادر نزد همسایه رفت و رضایت گرفت. پس از آن واقعه بود که « بایزید»، شیرینی و طعم مناجات با پروردگار را احساس می کرد. (66)
«ابوالمعالی»، یکی از علما و دانشمندان بزرگ اسلامی است که سالیانی دراز در مکّه و مدینه اقامت گزید و سپس به نیشابور باز گشت.
در آن زمان، آلب ارسلان سلجوقی بر ایران حکومت می کرد و خواجه نظام الملک نیز مقام وزرات را عهده دار بود. نظام الملک برای ابوالمعالی مدرسه نظامیه را ساخت و کرسی خطابه و تدریس را به ایشان واگذار نمود.
پدر ابوالمعالی، شیخ ابومحمد عبداللّه، از فضلا و پرهیزکاران زمان خود بود و از راه نویسندگی و نسخه برداری از کتابها، زندگی خود را اداره می کرد. او با زنی پاکدامن و پرهیزکار ازدواج کرد و ثمره این ازدواج، پسری بود به نام ابوالمعالی.
هنگامی که این کودک دیده به جهان گشود، پدرش شیخ عبداللّه سفارش بسیار کرد که مبادا از شیر زنهای دیگر به او بدهند و نسبت به غذای او بسیار دقیق و حساس بود. اما روزی از روزه، مادر بچه بیمار شد. کودک کودک که شیر کافی نخورده بود مرتب گریه می کرد. یکی از زنان همسایه آن جا بود، برای آرام کردن او پستان خود را به دهانش گذاشت. نوزاد مقداری از آن شیر خورد و آرام گرفت
در همان لحظه شیخ عبداللّه وارد خانه شد و چون از این پیشامد آگاه شد، بسیار متأثر گردید.
کودک را گرفت، سرِ او را پایین نگه داشت و با انگشت دهانش را باز می کرد تا آنچه شیر در دهانش بود، بیرون ریخت. شیخ، در آن موقع می گفت: «برای من بسی سخت و ناگوار است که ببینم سرشت فرزندم به شیری مجهول و ناپاک آلوده شده باشد»!
ان نوزاد، همان امام الحرمین ابوالمعالی است که چون این اندازه در تربیت و پرورش او مواظبت نمودند، شخصیتی بر جسته و فاضل و از دانشمندان پرآوازه گردید.
ابوالمعالی می گفت: گاهی در هنگام بحث و مناظره، یک نوع سستی و کند ذهنی در من ایجاد می شود و این، اثر همان اندک شیری است که در بدن من باقی مانده است!
امام علی (ع) نیز در این باره می فرماید: « ألرضاع یُغیر الطباع»: شیر، سرشت آدمی را دگرگون می سازد.(67)
در افسانه ای کهن حکایت شده است که مادری با کودک یک ساله خود نزد دانشمندی رفت و گفت: ای مرد دانشمند! به من بگو که از چه سّن و سالی بایستی کودک خود را تربیت کنم؟
مرد دانشمند، با دقت به کودک نگریست و کوشید تا سّن و سال او را تشخیص بدهد. سپس بدو گفت:
ای زن! تو درست دوازده ماه دیر کرده ای!
مفهوم این افسانه کاملاً روشن است. تربیت کودک از همان لحظه اول زندگی بایستی شروع شود. (68)
و نیز نوشته اند: روزی «آندره مالرو»، ادیب مشهور، در باره تعلیم و تربیت و اهمّیت فوق العاده آن برای مردم سخنرانی مفصلی ایراد کرد که سخت مورد توجه قرار گرفت. وقتی نطق او پایان یافت، زنی از میان جمعّیت پیش رفت و گفت:
جناب مالرو! بنده از چه زمانی می توانم تعلیم و تربیت فرزندم را شروع کنم؟
مالرو، مؤدبانه پرسید: بچه شما کی متولد می شود، خانم؟ زن با شگفتی جواب داد: کی متولد می شود؟ عجب، کودک من الآن چهار سال دارد، آقا! در این هنگام نویسنده نکته سنج فریاد زد: چهار سال؟! ای داد و هزار افسوس! بانوی عزیز، شما هم اکنون بهترین سالهای عمر آن طفل بیچاره را هدر داده اید!(69)
روزی کودکی با پدرش برای گردش به باغی رفتند. در ضمن تماشای درختان، ناگهان چشمش به درختی کهن افتاد که کج از زمین بیرون آمده بود.کودک از پدر خواست تا آن درخت را معتدل و راست نماید.
پدر در پاسخ کودک گفت: این درخت تنومند شده، دیگر راست کردن آن امکان پذیر نیست. در این جا، پدر روشن ضمیر، یه حقیقت روشنی پی برد و به فرزندش گفت: عزیزم! انسان مانند این درخت است. اگر از کودکی او را به آداب صحیح زندگی و اصول تربیت آشنا گردند، زهی سعادت. در غیر این صورت، اگر کج بار آمد و با رذایل اخلاقی خو گرفت، پدر و مادر و هیچ مربی دیگری نمی توانند او را به راه راست هدایت نمایند.
در اشعاری که منسوب به امیرمؤمنان (ع) است، چنین آمده: حرّص بنیک علی الّاداب فی الصغر کیما تقرّبهم عیناک فی الکبر و انّما مثل الاداب تجمعها فی عنفوان الصباکالنقش قی الحجر
یعنی: کودکان و نونهالان خود را در دوران خرد سالی به آداب پسندیده راهنمایی و تشویق کنید، تا فردا که جوانانی شایسته و با فضیلت شدند، مایه چشم روشنی و افتخار شما باشند. زیرا نزریق فضایل و آداب خجسته در افکار کودک، همانند نقشی است که بر سنگ می کنند، که برای همیشه برجای خواهد ماند و با مرور ایام و وزش باد و باران، آن نقش زایل نمی گردد. (70)
آقای دکتر رضازاده شفق می گوید: حدود بیست سال پیش با یکی از اشخاص محترم سر یک سفره نشستم. فرزند ایشان هم که نوجوانی رشید و پانزده ساله به نظر می آمد، با ما بود. پدر، هم خودش شراب خورد و هم به پسر جوانش خوراند و این عمل در قلب من تأثیر عمیقی کرد. زیرا فرنگیهای الکی مشروب فروش هم، به بچه های خود شراب نمی خورانند. بیست سال از این قضیه گذشت. یک روز در خیابان آن آقای محترم را دیدم و از حال خودش و فرزندانش پرسیدم.
او که گویا منظره بیست سال پیش از خاطرش رفته بود، آهی کشید و گفت:
پسر بزرگم الکلی شده و از پدر و مادر بیزار گشته و از کار و اداره دست کشیده، علیل و نالان گریده است. شب و روز در تلاش است که پولی به چنگ آورد و مشروب بخرد و اوقاتش را در عالم مستی بگذراند. نه اخلاق دارد، نه رفتار و نه علاقه ای به زندگی. همیشه اسباب نگرانی و اندوه و وحشت خانواده است. هر لحظه با اضطراب همراهیم و منتظریم خبر ناگواری به ما برسد!
من با شنیدن این سخنان سکوت کردم و به او نگفتم آقای محترم! من به چشم خود دیدم که تخم این فساد را، شما به دست خود در وجود فرزندت کاشتی و جوانی را که ممکن بود مردی شایسته و تندرست و سودمند و بارور گردد، زنده به گورش کردی! (71)
اخیراً، پسر شانزده ساله مرد محترمی مرتکب چند عمل خلاف قانون شد: اموالی را به سرقت برد و دختر همسایه را از راه به در کرد.
پدرش با کمال تعجب می گفت:
«پسرم چطور این کارهای بد را انجام داده است؟ من که برای تربیت و تحصیل او از هیچ چیز فروگذار نکردم، او را به بهترین مدرسه ها فرستادم و هر چه خواست، برایش فراهم کردم»!
یکی از دوستان این مرد محترم که نویسنده روانشناس و دانشمندی بود، به او گفت:
درست است که تو او را به بهترین مدرسه ها فرستادی و هر چه لازم داشت، برایش فراهم کردی، ولی از خودت چیزی به او ندادی، یعنی وقت خود را صرف رهبری و راهنمایی او نکردی. پسر تو از افکار و تجربیات پدری مثل تو هیچ نمی داند، زیرا در آن حال که تو در پی تدبیر امور خود و ضبط و ربط کارها و اموال خودت بودی، او هم در پی بازی و گردش و تفریح و تحصیل خود بوده است و از مزیّت داشتن پدر متفکر و با تدبیری مثل تو چه بهره ای برد است؟! در حالی که وظیفه اصلی پدران در مقابل فرزندشان، این است که به ایشان بیاموزند چگونه مرد زندگی شوند و با تربیت صحیح و تجارب روزگار آشنا گردند. (72)
محمد کوچولو، روی زمین نشسته و چند سرباز پلاستیکی خود را در کنار هم چیده است تا با هم جنگ کنند. در این هنگام، پدر به خانه بر می گردد، خسته و گرسنه، شاید سرد یا گرمش هم باشد. ولی کودک چهار ساله، که نه گرسنه است و نه احساس سرما و گرما و خستگی می کند، خودش را در آغوش پدرش می اندازد و می گوید: بابا! بیا با هم بازی کنیم!
حالا نه... حالا نمی توانم... بعد.
بچه حرفی نمی زند. او خوب می داند که این «بعد»، هرگز نخواهد آمد. این اتفاق است که بارها افتاده است. می داند که پدرش وقتی شام خورد و شکمش سیر شد، روزنامه اش را بر می دارد و می خواند. بعد هم پشت میز کارش می نشیند تا کارها عقب افتاده اداره اش را انجام دهد. تازه در این موقع، مادر هم فریاد می زند: بچه جان! این قدر سرو صدا نکن، می بینی که پدرت دارد کار می کند! در نظر بچه، این چیزها خیلی مضحک و عجیب است. او هرگز نمی تواند تصور کند که پدرش این کارها را از آن جهت می کند که پول بیشتری به دست بیاورد و خانواده اش را اداره کند. از این گونه پدران در روزگار ما فراوانند. با هر کدام در این باره صحبت کنید، به شما می گویند:
وقتش را ندارم و گرنه خیلی دلم می خواهد با بچه ام بازی کنم، مگر گرفتاری زندگی می گذارد؟!
این خود، یکی از گرفتاریهای امروز است. پدران وقت آن را ندارند که با بچه های خودر بازی کنند و چون طبعاً آدمهای پاک و شرافتمندی هم هستند، همیشه احساس آرامش وجدانی نیز می کنند. امّا فراموش نکنید که مقدار زیادی از این کارهای اضافی و فوق العاده ای که انجام می دهید، به خاطر همان موجود ظریف و بی گناه است که روز کف اتاق نشسته و نگاهش را به شما دوخته است. شما هر قدر کار اضافی برای خود بتراشید، هر اندازه اوقات خویش را صرف کارهای اداری بکنید و هر قدر حتی روزهای تعطیل خویش را نیز در اداره بگذرانید، خواه و ناخواه فرزندتان بزرگ و بزرگتر خواهد شد. و بالاخره، روزی خواهد رسید که به صورت جوانی که از هر جهت برای شما ناشناس است، در مقابلتان خواهد ایستاد.
اکنون در سراسر جهان از این گونه پدران فراوانند. پدرانی که همه جا هستند، جز در خانه. همه آنها کار می کنند برای آن که به خیال خودشان وسایل رفاه و آسایش بیشتری برای فرزندانشان فراهم آورند. غاقل از این که همین عمل به تدریج فاصله روحی بین پدر و فرزند را زیادتر می کند و روزی فرا می رسد که پدر و پسر، به صورت دو نفر آدم ناشناس در مقابل یکدیگر قرار می گیرند. (73)
کودک، دروغگویی را از کجا و چگونه می آموزد؟ دروغگویی کودک، علتهای گوناگونی دارد. یکی از دلایل دروغگویی کودکان، دروغگویی پدر و مادر در کانون تربیتی خانواده است. برای نمونه، داستان زیر را شاهد می آوریم: اتومبیل آماده است. پدر می خواهد از خانه بیرون برود. در لحظه ای که می خواهد سوار شود، پسر کوچولویش به سوی بابا می دود و خواهش می کند او را هم با خود ببرد. اصرار می کند، التماس می کند، امّا پدر می گوید: نه، نمی شود کار دارم.
و چون کودک هنوز نیاموخته که «نه» را به عنوان یک جواب منفی و قطعی تلقی کند، دست از سماجت بر نمی دارد پدر که احساس می کند، منصرف کردن بچه کارآسانی نیست، به سرعت حیله ای به کار می برد و می گوید: عزیزم! این طور که نمی توانی با من بیایی، برو لباسهایت را عوض کن و بیا! پسرک با اعتماد طبیعی که به پدرش دارد، می دود تا لباسهایش را عوض کند. امّا همین که باز می گردد، در اننهای کوچه، جز گرد غباری که اتومبیل پشت سرگذارده، چیز دیگری نمی بیند. کودک به این صحنه نگاه می کند، از جا در می رود، بی طافت می شود و فریاد می زند: پدر! تو دروغگوی! دروغگو...!
او راست می گوید، پدرش دروغگو است. آیا به نظر شما پدر می تواند به عنوان نصیحت، به فرزندش بگوید: «پسرم! دروغ نگو، دروغ چیز بدی است»؟ پس باید کودک را در محیط راستی و صداقت بار آورد. برای این منظور باید در فرصتهایی که پیش می آید، صحت گفتار خویش را در عمل به او ثابت کنیم. (74)
بچه که بودم، روزی عمّه پدرم در باره سّن خود با پدرم مشورت می کرد و می گفت: به نظرم پنجاه سالم تمام شده و از شصت هم گذشته ام و گمان دارم پا به هفتاد گذارده ام و با تعجب اظهار می داشت: «هفتاد، یعنی افتاد»، حالا یعنی من افتاده ام!
پس از رفتن عمّه، پدرم که در پشت قرآن، تاریخ ولادتش را نوشته بود، حساب کرد و سّن عمه اش را نود و چند سال تخمین زد! مادرم در موقع نوشتن سسجل، سن خود را بیست سال گفت و من که فرزند برزگ او بودم، دوازده سال داشتم.
به مادرم گفتم: دوازده سال که سّن من است، نُه ماه هم در شکم شما بودم، تقربیاً می شود سیزده سال، بعلاوه چهارده سال سّن شما در موقع ازدواج، می شود بیست و هفت سال. چرا بیست سال گفتید؟ مگر شما نمی گویید دروغگو دشمن خداست، پس چرا خودتان دروغ گفتید؟!
مادرم با پرخاش اظهار کرد: به تو چه مربوط که این حسابها را بکنی و چون فکر کرد صحبت من منطقی است و دروغ نباید گفت، خنده ای کرد و اظهار داشت:
به تو چه مربوط که این حسابها را بکنی و چون فکر کرد صحبت من منطقی است و دروغ نباید گفت، خنده ای کرد و اظهار داشت: دروغ مصلحت آمیز، بهتر از راست فتنه انگیز است!
پرسیدم: فتنه اش کجاست؟
گفت: تو نم فهمی، پدرت اگر بداند بیست و هفت سال دارم، خیال خواهد کرد پیر شده ام و ممکن است به فکر زن گرفتن بیفتد (75)
دو ساله بودم که مادر مهربان خود را از دست دادم. از آن روز من و برادرم، زیر دست پدر دیو سیرتمان افتادیم. پدری که یک ذره مهر و محبت پدری در خود ندیده و لحظه ای احساس این مسؤولیت خطیر را ننموده بود.
مدتی بر این منوال گذشت، تا این که به توصیه فامیل، پدرم با یکی از اقوام نزدیک ازدواج کرد. در این موقع من و برادرم به سّن هفت سالگی رسیده بودیم. سنّی که باید به مدرسه برویم. تصمیم گرفتیم درس بخوانیم. فقط این راه بود که ما را امیدوار می کرد. هر چه به پدر بیشتر احترام می گذاشتم، نفرت او نسبت به ما زیادتر می شد، ولی زنش را چون بت پرستش می کرد. هر چه می خواست برایش فراهم می نمود.
پدر سنگدل و بی رحم برای خوشگذرانی های خود و همسرش ما را از خانه بیرون کرد. من و برادرم برای گذراندن معاش و خرج تحصیلی، روزها به هر دری روی می آوردیم و از هر کجا که میسر بود، لقمه پیدا می کردیم و به همان لقمه نان قانع بودیم. شبها را نیز، در آن گوشه و این گوشه، تا صبح به سر می بردیم.
یک روز با واقعه ای روبرو شدیم که وجود نحیفم را در برابر حوادث زندگی خم کرد و یگاه تکیه گاه زندگیم درهم کوبیده شد.
برادرم را که بیش از هیجده بهار از عمرش نگذشته بود، از دست دادم.
وقتی او را دیدم که ساعتها از مرگش گذشته بود. طوری زیر چرخهای اتومبیل رفته بود که حتی شناختنش نیز ب آسانی ممکن نبود.
اکنون سالهاست که از آن ماجرا می گذرد. حالا من جوانی بیست و دو ساله هستم و در کلاس ششم مشغول تحصیلم. تابستانها را برای مخارج زمستان، تمام وقت صبح تا شام کار می کنم تا هزینه تحصیل و معاش خود را فراهم نمایم. کلبه محقری هم دارم که در آن به تنهایی روزگار می گذرانم.
راستی، آیا این است وظیفه شاق پدری؟ آیا این است آن که می گویند پدر و مادر، حق حیات و زندگی به گردن فرزندان خود دارند؟ به من اجازه بدهید که سؤال کنم چرا ما فرزندان را به وجود می آورند و آن وقت، در نهایت وقاحت به دور می اندازند؟ در این دنیای پهناور و پر مخاطره، تکلیف ما بدون حامی و سرپرست چیست؟ چرا من امثال من با داشتن پدر، باید در زندگانی رها شویم و طعم بدبختی را با تمام وجود احساس کنیم...؟(76)
در راه یثرب و مکه، باد شدیدی وزیدن گرفت، ریگها را چنان به طرف مسافران پراکنده می ساخت، که گویی شراره های آتش به جانب آنان می آید. ناچار شتر را خوابانیدند و یک روز تمام منتظر شدند تا باد آرام گرفت و به راه افتادند.
آمنه حس کرد که خیلی ضعیف شده است. محمّد وقتی دید که مادرش بیمار شده است، ابتدا نگران شد و امیدوار بود که زودتر حالش بهبود یابد. امّا آمنه دریافت که مرگش نزدیکتر شده است. اگر فرزند عزیزش نبود، زودتر از مرگ استقبال می کرد.
مادر، دست درگردن فرزندش انداخت. اشک گرمی بی اختیار از چشمانش سرازیر شد. پسر مهربان با دستهای کوچکش، اشکهای مادر را پاک می کرد. او دیگر لذت زندگی را فراموش کرده بود و زندگانی پرمرارتش آغاز می گردید. ناگهان آمنه پاها را دراز کرد، درخشندگی چشمهایش از بین رفت، چراغ عمرش نزدیک به خاموشی بود، صدایش اندک اندک ضعیف تر شد و دیگر سخنی از دهان او بیرون نمی آمد.
در این موقع، محمّد شروع به گریه کرد. چشمهای اشکبارش را به دهان مادر دوخت تا شاید باز با او حرف بزند. آمنه به صورت فرزندش نگاه کرد و پس از مدتی با هیجان گفت:
فرزندم! پدرت مرد بزرگواری بود، تو را به خدا می سپارم، آرزومندم که از گزند دشمنان در امان باشی...
و بعد از اندکی، بی حرکت ماند و آنگاه نفسش تنگ شد و به حال احتضار افتاد. در حالی که زیر لب زمزمه می کرد: هر زنده ای خواهد مُرد، هر چیز تازه ای کهنه خواهد شد، هر بزرگی نابود خواهد شد، من هم می میرم، امّا نامم باقی خواهد ماند، زیرا همیشه نیکوکار بوده ام و فرزند پاکی به دنیا آورده ام. دیگر صدایش شنیده نشد، آمنه مُرد! سکوت وحشتناکی دنیا را فرا گرفت. اندکی بعد، صدای گریه محمّد بلند شد. او، روی بدن بیجان مادرش افتاده بود و با ناامیدی تمام صدایش می کرد: مادر! مادر!
« ُام َایمن»، در یک طرف ایستاده بود و با چشمانی اشکبار به این صحنه نگاه می کرد و از خود می پرسید: آن روح مهربان و نوازشگر کجا رفت؟ این کودک بتیم را چگونه می توان از گریستن باز داشت؟
پیکر آمنه را به سوی قریه «ابوإ» آوردند و جسد را آماده دفن کردند. ناگاه محمّد سکوت را شکست و روی تعش مادر افتاد. او نمی خواست که مادرش را در زیر خاک مدفون سازند. می گفت:
می خواهم مادرم در کنار من باشد. مردم از دیدن این صحنه، به شّدت می گریستند، به آرامی کودک را از بدن مادر جدا کردند و جسد مادر را در خاک نهادند. «ابن سعد»، در کتاب طبقات می نویسد: هر وقت رسول خدا (ع) به قریه ابوإ می رفت، می گفت: خدا اجازه داده است که محمّد به زیارت قبر مادرش برود و آن را در آغوش بگیرد و گریه کند و مسلماناه نیز، از گریستن پیغمبر گریه کنند.
عبداللّه به مسعود گفته است: یک روز پیغمبر به طرف قبرستان رفت، ما هم با او رفتیم. دستور داد بنشینید، نشستیم. بعد، از روی قبرها گذشت و بر سر قبر مادرش رسید. آنگاه در کنار آن قبر نشست و مدّت زیادی نوحه گری کرد و باصدای بلند گریست. ما هم از دیدن آن حال گریه کردیم. پس از آن، رسول خدا برخاست و نزد ما آمد. عمر بن خطاب از او پرسید:
یا رسول اللّه! چرا گریه می کردی؟
پیامبر پرسید: شما هم گریه کردید؟
گفتیم:
بلی یا رسول اللّه. بار دیگر سؤال را تکرار کرد و ما جواب مثبت دادیم.
فرمود: آن قبر که در کنارش زانو زدم و گریستم، قبر مادرم آمنه است. از خداوند اذن خواستم که زیارتش کنم، خداوند هم به من اجازه داد...!(77)
در آن شب، همه اش به کلمات مادرش که در گوشه ای از اتاق، رو به طرف قبله کرده بود گوش می داد. رکوع و سجود و قیام و قعود مادر را در آن شب، که شب جمعه بود، زیر نظر داشت. با این که هنوز کودک بود، مراقب بود ببیند مادرش که این همه در باره مردان و زنان مسلمان دعای خبر می کند و یک یک را نا می برد و از خدای بزرگ برای هر یک از آنها، سعادت و رحمت و خبر و برکت می خواهد، برای شخص خود از خداوند چه چیزی تقاضا می کند؟
امام حسن (ع) آن شب را تا صبح نخوابید و مراقب کار مادرش، فاطمه زهرا (ع) بود. همه اش منتظر بود که ببیند مادرش در باره خود چگونه دعا می کند و از خداوند برای خود، چه خیر و سعادتی می خواهد؟
شب صبح شد و به عبادت و دعا در باره دیگران گذشت و امام حسن، حتی یک کلمه نشنید که مادرش برای خود دعا کند. صبح به مادر گفت: «مادرجان! چرا من هر چه گوش کردم، تو در باره دیگران دعای خیر کردی و در باره خودت یک کلمه دعا نکردی»؟
مادر مهربان جواب داد: «پسرک عزیزم! اول همسایه، بعد خانه خود»!(78)
جوانی نزد پیامبر صلی الله علیه و آله سلم آمد و گفت: مادری دارم که پیر و ناتوان شده است و نمی تواند حرکت کند. اگر بخواهد جایی برود، من او را بر دوش می گیرم و می برم، خودم برای او غذا تهیه می کنم و هر گونه کمکی از من بخواهد، انجام می دهم و تا آن جا که می توانم او را خوشحال و خشنود می سازم، آیا زحمتهای او را جبران کرده ام؟
رسول خدا از رفتار آن جوان بسیار خشنود شد و فرمود: آفرین بر تو که با مادرت به این خوبی رفتار می کنی، ولی بدان که تو هرگز نمی توانی زحمتهای مادرت را به طور کامل جبران نمایی. زیرا مدت نُه ماه شکم او جایگاه تو بود. بعد که به دنیا آمدی، از پستانش تو را غذا می داد تو را در آغوش می گرفت و این طرف و آن طرف می برد.
همیشه به تو کمک می کرد و هر گونه اذیت و آزاری را از تو دور می نمود. دامنش آسایشگاه تو بود و مهرش نگهبان تو.
مادر برای تو از روی میل وشوق، شبانه روز زحمت می کشید و آرزو داشت که بزرگ و نیرومند شوی و به خوبی زندگی کنی. امّا تو گرچه از مادرت به این خوبی پذیرایی می کنی، ولی چنین امید و آرزویی را نداری و به همین جهت هرگز نمی توانی زحمتهای مادرت را به طور کامل جبران نمایی!
و نیز: ابراهیم فرزند مهزم گوید: شبی از خدمت امام صادق (ع) خارج شدم و به خانه خود در مدینه می رفتم و مادرم با من بود. در بین راه، میان من و مادرم مشاجره شد و من نسبت به مادرم تندی و خشونت کردم.
فردا صبح، پس از ادای فریضه صبح به خدمت امام صادق (ع) رفتم.
چون بر آن حضرت وارد شدم، بدون مقدمه آغاز به سخن کرد و فرمود: ابومهزم! چرا دیشب با مادرت درشتی و تندی کردی؟ آیا نمی دانی که شکم او جایگاه سکونت تو بوده است و دامنش، گاهواره ات بود و در آن می آویختی و پستانش، ظرفی پر از شیر بود که تو می نوشیدی؟ گفتم: آری، چنین است! امام فرمود: پس هیچ گاه با او تندی مکن و بر او خشم مگیر!(79)
«ادیسون» در دوران کودکی، نه تنها استعدادی از خود نشان نمی داد، بلکه فوق العاده کودن به نظر می رسید. چون سرش بیش از حّد بزرگ بود، اطرافیانش تصور می کردند به اختلال مشاعر دچار است.
سؤالات عجیب و غریبی هم که از اطرفیان خود می کرد، این گمان را پیش از پیش در آنها تقویت می نمود. حتی در مدرسه، از بس که معلم خود را سؤال پیچ می کرد، به «کودن» ملقب گردید.
برای همین، روزی ادیسون از مدرسه، گریان به خانه باز گشت و موضوع را به مادرش گفت.
مادر، دست پسرش را گرفت و به سوی مدرسه روان شد و به معلّم ادیسون گفت: «تو نمی دانی چه می گویی، پسر من عقلش از تو بیشتر است، درد ئ عیب کار هم در همین جاست. من او را به خانه می برم و تعلیم و تربیتش را خودم بر عهده می گیرم و آنگاه به تو نشان می دهم که چه استعدادی در او نهفته است»!
چنین بود پیشگویی عحیب آن مادر از آن به بعد، همان طور که قول داده بود، تعلیم و تربیت پسرش را بر عهده گرفت.
یکی از دوستان خانواده ادیسون در این باره می نویسد: هنگامی که بعضی اوقات از جلو خانه می گذشتم، می دیدم مادر ادیسون با پسرش جلوی هشتی نشسته و به او درس می دهد. آن هشتی، اتاق درس بود و ادیسون، یگانه شاگرد آن. حالات و حرکات این پسر مانند مادرش بود. او خیلی مادرش بود او خیلی مادرش را دوست می داشت.وقتی مادرش سخنی می گفت، او سراپا گوش می شد. تو گویی مادرش دریای دانش است...!
ادیسون، بر اثر مساعی مادرش، قبل از نه سالگی کتابهای سنگین نویسندگانی چون: «گیبون»، «افلاطون» و «همر» را مطالعه کرد.
این مادر خردمند و باکیاست، علاوه بر این، به فرزندش جغرافیا و تاریخ و حساب و اخلاق را نیز آموخت. ادیسون بیش از سه ماه به مدرسه نرفت و آنچه در طفولیت آموخته بود، از مادرش داشت. مادر ادیسون یک مربّی به تمام معنا بود. زیرا توجهش نه فقط به تعلیم و تربیت بود، بلکه مراقب بود استعدادهای طبیعی فرزند خود را بیابد و آنها را بپروراند.
بعدها که ادیسون به اوج عظمت رسید، گفت: من از طفولیت دریافتم که مادر چه چیز خوبی است. هنگامی که معلم مرا کودن خواند، او از من دفاع کرد. من جداً تصمیم گرفتم ثابت کنم که او در باره من خطا نیندیشیده است.
و باز وی گفته است: هیچ گاه اثرات خوب تعلیم و تربیت مادرم را از دست نمی دهم.
اگر او مرا تشویق نمی کرد، شاید مخترع نمی شدم. مادرم عقیده داشت اغلب کسانی که پس از دوره بلوغ منحرف شده اند، اگر در کودکی نسبت به تعلیم و تربیت آنان توجه بیشتری مبذول می شد، عضو عاطل و باطل جامعه نمی گردیدند....من همیشه لاقید بودم و اگر توجه مادرم نبود، به احتمال قوی منحرف می شدم. ولی ثبات قدم و نیکی او، نیروهای مؤثری بودند که مرا از انحراف و گمراهی باز داشتند.(80)
«لویی پاستور»، یکی از بزرگترین دانشمندان فرانسه است، که به واسطه کشف میکربهایی که عامل انتقال بیماریها هستند، حق بزرگی به گرده بشریت دارد. پاستور در سال 2 2 8 1، در یک خانواده رنگرز به دنیا آمد. مادرش علاوه بر پرورش کودکان، شب و روز در دکان رنگرزی کوچک به شوهر خویش کمک می کرد. و بدین طریق، گذشته از تأمین و بهبود زندگی خانوادگی، لویی کوچک را به کار و کوشش در راه میهن و افراد بشر رهبری می نمود.
بعدها، وقتی لوی پاستور بر اثر کشف های گرانبهایش به اوج افتخار جهانی رسید، دولت فرانسه در صدد بر آمد خانه ای را که مولد اوست، به موزه ای تبدیل کند. پاستور، ضمن نطقی که در برابر آن خانه محقر ایراد کرد، مادر خود را فراموش ننمود و یا صدایی که از فرط تأثر می لزید، چنین گفت:
ای مادر عزیز! ای گمشده دلبندم که سالیانی دراز در این خانه با من به سر بردی، تویی که اکنون همه چیز خود را مدیون تو می بینم!
مادر شجاع و دلدارم! تمام حس فداکاری و شور و هیجانی که در راه عظمت علم و بزرگی کشورم به کار بسته ام و از این پس نیز به کار خواهم بست، تو به من آموخته ای و در وجودم رسوخ داده ای..
مادرم! کار مشقت باری که تو در خانه و در کارگاه کوچکمان پیش گرفته بودی، به من درس صبر و حوصله در تحقیقات علمی آینده ام داد. از آن هنگام که با وجود فقر و مسکنت مرا به مدرسه فرستادی، عشق به میهن و خدمت به بشر را، روز و شب به من آموختی.
اکنون از تو اجازه می خواهم تمام سرافرازی که میهنم در جشن امروز به من اعطا می کند، به پیشگاه عظمت تو تقدیم کنم. همین قدر بدان که فرزندت، امروز باز هم، خود را بدون تو، در این جهان بزرگ تنها و بی پناه می بیند!(81)
«کوموله» در کتاب خود، مادری را مورد بحث قرار داده است که شنیده سرگذشت او، بسیار آموزنده است. این استاد تعلیم و تربیت، با زنی برخورد می کند که توانسته پس از مرگ شوهرش، ده فرزند خود را با موفقیت کامل تربیت نماید. چندان که هر یک از این فرزندان در اجتماع از راه شرافتمندانه ای به مقامهای بلندی رسیدند.
استاد از زن پرسید: شما در تربیت فرزندانتان چه نقشی بازی کردید و چگونه آنها را این گونه مرد عمل و زندگی بار آورده اید؟
زن بسیار ساده پاسخ داد: من خودم هم نمی دانم، امّا من اصرار ورزیده ام!
بالاخره شما کارهای کرده اید و وسایلی به کار برده اید... آیا این راز است؟ چگونه پسران شما شرافتمندانه شایسته این تحسین شدند؟ چگونه این موفقیتهای افتخارآمیز را به دست آوردند؟ هریک از دختران شما نیز در زندگی خویش خوشبخت به نظر می رسند و بدون تردید، همه اینها در میان انواع آزمایشها و سختی ها انجام یافته است...
شاید شما هزار بار دلتنگ و مأیوس و اندوهگین شده اید؟!
مادر با لبخندی پاسخ داد: آیا شما به تقدیر خدا شک دارید؟
نه بدون تردید تقدیر الهی کارهای زیادی کرده است. به باد فرمان داده، دریاها را به توفان کشانده، امّا با این وجود اگر شما مراقبت نکرده بودید، امکان نداشت از غرق شدن کشتی جلوگیری کنید.
مراقب بودن چیزی جز فراوان دعا کردن نیست!
امّا آخر این تنها کافی نیست. من خیال نمی کنم که شما در همه ساعات زندگی دستها را برای دعا به روی هم گذاشته اید و پیوسته مشغول راز و نیاز بوده اید!
زن جواب داد: پس از مرگ همسرم، هنگامی که تنها شدم در حالی که ده فرزند داشتم که بزرگترین آنها کمتر از پانزده سال داشت و جز منبع در آمد اندک چیزی نداشتم، می بایست تصمیمهای جّدی و سریع بگیرم.
اولین تصمیم شما چه بود؟
این بود که آزمایشی از وجدانم به عمل آورم. در این آزمایش، من پی بردم که تا چه اندازه ضروری و واجب است که خودم را عوض کنم، در زندگی تحولی ایجاد نمایم، خود را بسازم و به سوی تکامل روم. از همان لحظه در میدان عمل گام نهادم و به این کار دست زدم و همواره بدان ادامه دادم.
همین! پس برای فرزندانتان چه کردید؟
کار دیگری نکردم. من روی نفس خودم کار کردم، خدا هم روی فرزندانم عمل کرد.
آری این زن تنها، زیر نفوذ ایمان و عقیده به تکامل و تهذیب خویش پرداخت و به صورت یک مربی آراسته و فضایل، برای انجام وظیفه خطیر مادری پیش آمد. این مادر، بدون آن که خودش بداند، با خودسازی، فداکاری و ایمان به خدا، سخاوت و گذشت را در وجود پسرانش و از خود گذشتگی را در نهاد دخترانش پرورش می داده است.(82)
با مداد یکی از روزهای ماه نوامبر سال 7 1 7 1 م، ناله کودکی از درون بسته ای در کنار کلیسای «سن ژان لورن» فرانسه، توجه زنی خیر خواه و نیکوکار را جلب کرد. این زن که همسر یک شیشه بُر فقیر بود، به بسته نزدیک شد و دریافت که در آن بسته، کودکی قرار دارد که سر راه گذاشته شده است. زن که قلبی رئوف و مهربان داشت، کودک را به خانه برد، او را به فرزندی قبول کرد و به تربیتش همت گماشت. این زن نیکوکار علاقه عجیبی به پسرک داشت و خیلی از او مراقبت می کرد. کودک هم چون بزرگ شد، نهایت حق شناسی را نسبت به وی ابراز می داشت.
مدتی بعد معلوم شد که آن پسر سرراهی، فرزند نامشروع «ژنرال رتوش» و خانم «تنس» است. آن پسر با فداکاریهای زن نیکوکار و پشتکار و تلاش خود، دانشمندای شهیر در ریاضی شد.
وی، در بیست و دوسالگی با انتشار مقاله ای در باره «حساب انتگرال»، خود را شنا ساند و در سال 3 4 8 1، کتاب دینامیک را منتشر ساخت. این دانشمند نامی «ژان دالامبر» بود که اکنون دانش آموزان مدارس فرانسه، با شنیدن نامش احساس غرور و افتخار می کنند.
یک روز مادام تنس به نزد دالامبر رفت و خواست که او را به خانه اش ببرد. دالامبر با صراحت به وی گفت: نه، من نزد شما نمی آیم.
شما فقط نامادری من هستید، مادر حقیقی من همان زن شیشه بُر است! (83)
مادری که از فنون مادری بهره مند بود، دو فرزند داشت. یکی پسر پانزده ساله و دیگری دختری چهارده ساله. در اتاق خود مشغول کارهای روزانه بود، ناگهان صدای خنده بلندی را شنید که بر خلاف معمول از اتاق پسرش «سعید» شنیده می شد.
مادر دانا، با شنیدن صدای قهقهه از جا پرید و با شتاب، پشت در اتاق پسرش رفت و با انگشت ملایم، دو ضربه به در کوبید سعید از اتاق بیرون آمد. چون با مادرش روبرو شد، با کمال ادب سلام کرد و گفت: مادرجان! کاری داشتی؟
مادر گفت: پسرم! صدای خنده نابهنگامی از اتاق تو شنیدم، مگر مهمان داری و با کسی صحبت می کنی؟
سعید پاسخ داد: بله، امشب یکی از دوستان همدرس و صمیمی من آمده این جا، که با هم به مهمانی عروسی خواهرزاده اش برویم. داشتیم در این باره گفتگو می کردیم و از این که صدای خنده من کمی بلندتر از معمول بود، پوزش می خواهم.
مادر، با تعجب گفت: عزیزم! تو اکنون پانزده سال داری و تا اکنون نشده که حتی پنج دقیقه بدون اطلاع و خبر قبلی من به جای بروی. من و تو مانن دو نفر دوست و رفیق هستیم، پس چطور امشب قول داده ای که به مهمانی بروی و اصلاً به من چیزی نگفته ای؟!
سعید گفت: مادرجان! حق با شماست. من تا کنون بدون خبر و اجازه شما به جایی نرفته ام و اولین بار است که این اشتباه را کرده ام، بسیار معذرت می خواهم. حالا هم اگر اجازه می دهید، می روم و گرنه از رفتن عذر خواهم خواهم خواست.
مادر با کمال مهربانی گفت: چون که قول داده ای بروی، امشب برو، برای آن که خلاف وعده عمل کردن نیز کار زشتی است. امّا بدان که من مانند سایه به دنبال تو خواهم آمد، و در هر حال و هر جا، باید از حال و وضع تو با خبر باشم. زیرا که جوانان در موقع بلوغ بیشتر از بچه های تو پا احتیاج به مراقبت و توجه دارند. بچه نوپا، اگر زمین خورد و آسیبی دید، کمتر از زمین خوردن یک نوجوان در هنگام بلوغ آسیب خواهد دید...! سعید گفت: بله مادر، از اشتباه من درگذر و مرا زیر نظر داشته باش. من هم قول می دهم بعد از این همچون گذشته، هرگز بدون اطلاع و اجازه شما به جایی نروم!(84)
مادری تصمیم داشت ده روز به مسافرت برود پیش از سفره، تمام وسایل آسایش زندگی را برای شوهر و فرزندانش فراهم ساخت.
مخصوصاً با پسر کوچک هشت ساله اش مهربانیها کرد تا قدرت تحمل دوری و فراق مادر را داشته باشد. شب مسافرت، از پسر کوچکش پرسید:
عزیزم! فردا برای بدرقه من به فرودگاه خواهی آمد؟
پسر با خنده زهر آگینی گفت: ان شإاللّه، فردا برف سنگینی خواهد بارید و هواپیما پرواز نخواهد کرد!
مادر گفت: چرا برای من بد می خواهی؟
پسر گفت: آخر، من دلم نمی خواهد مادر از پیش من دور باشد.
فردا ظهر، وقتی پسر خرد سال از مدرسه به منزل آمد و مادر را ندید، کیفش را کناری گذاشت، با صدای بلند و گریه گفت:
بابا! این چه مدرسه ای است که من می روم؟ چرا معلّم ما را عوض کرده اند، من معلم قبلی خود را می خواهم!
پدر که از رموز روانشناسی آگاه بود، دانست ک فرزندش از دوری مادر رنج می برد و گناه را به گردن بدی مدرسه و تعویض معلم می گذارد. از این رو، او را دلداری داد و گفت:
«عزیزم، ناراحت نباش! تلفن خواهم کرد معلم اولی را دوباره بیاورند، خیالت راحت باشد، آقای مدیر هم قبول خواهد کرد. درست است، نباید وسط سال معلم کلاس را عوض کرد»!
اصولاً همه کودکان چنین هستند. وقتی کودک بداند که قلب مادر برای دیدار او در خانه می تپد و چشمش به انتظار اوست، اطمینان می باید می بابد و کارهای خود را شجاعانه انجام می دهد.
آیا هیچ فکر کرده اید اگر روزی قلب خودتان برای دیدار کسی تپش نداشته باشد و یا چشمتان منتظر دیدار کسی نباشد، تنهای دنیا شما را خواهد کشت؟
اگر چنین است، پس بدانید که کودک بدون محبت مادر نمی تواند زندگی کند. (85)
ژولیانا، ملکه هند می گوید: در دوران کودکی، روزی با مادرم روی بالکن کاخ سلطنتی ایستاده بودیم و جمعیت زیادی در خیابان ایستاده بودند و با شور و شعف، نسبت به ما ابراز احساسات می کردند. من که آن روز، اولین باری بود که چنان تظاهرات عظیمی را به چشم می دیدم، با شگفتی از مادر پرسیدم: مامان! این همه مردم، مال ما هستند؟
مادرش سرش را تکان داد و گفت: نه! دخترم، ما مال آنها هستیم! این جمله چنان پر معنی بود و چنان روی من اثر گذاشت که هنوز نتوانسته ام آن را فراموش کنم. مادر با این جمله، درس عبرتی به من داد که توانستم به اهمیت ملّت و محبوبیت ملّی پی ببرم. او با همان جمله زیبا و آموزنده، مرا برای تصّدی پست خطیر رهبری تقویت و آماده کرد.(86)
«ربیعة الرأی»، فقیه و دانشمند مدینه بود. بسیاری از صحابه پیغمبر را دیده و از دانش آنها بهره برده بود. وی در سخنوری نیز مهارت داشت و هنگام سخن گفتن، شنونده را مجذوب می کرد. با این که جوانی نورس بود، در مسجد پیغمبر می نشست و برای انبوه شاگردانی که پیرامونش را گرفته بودند، درس می گفت. یکی از شاگردان معروف او، « مالک بن انس»، فقیه مشهور اهل تسنن و رئیس فرقه «مالکی» است.
پدر ربیعه، «عبدالرحمان فروخ»، در زمان حکومت بنی امیه با لشکری به خراسان رفت و سالیان دراز در آن حدود ماند. هنگام رفتن او، همسرش حامله بود و چون زایید، پسری آورد نامش را «ربیعه» گذاشت.
زن که از عقل و درایت بر خوردار بود، در سایه تو جهات مادر هوشمند، فرزند لایق هم به تدریج مراحل کمال را پیمود، به طوری که در ایام جوانی از دانشمندان نامی عصر به شمار می آمد.
زمانی که فروخ می خواست رهسپار خراسان شود، سی هزار دینار طلای موجودی خود را به زنش سپرد تا نگهداری نماید و در مراجعت به وی مسترد دارد. توقف فروخ در خراسان، بیست و هفت سال طول کشید. بعد از این مدت طولانی روزی در حالی که سوار اسب بود و نیزه ای در دست داشت، همین که خواست وارد خانه شود، ربیعه که جوانی برومند بود و با مادرش زندگی می کرد جلوی او را گرفت و گفت:
ای دشمن خدا! چرا به خانه من هجوم می آوری؟
فروخ گفت: دشمن خدا تو هستی که داخل خانه من شده ای و به حریم خانواده ام تجاوز نموده ای!
بگو مگوی آنها بالا گرفت، اندکی بعد با هم گلاویز شدند و یکدیگر را زیر ضربات مشت ولگد گرفتند. از سرو صدای آنها، همسایگان بیرون ریختند و به تماشای زد و خورد آنها پرداختند.
خبر به مالک بن انس و بزرگان شهر رسید آنها با شتاب به محل آمدند. در آن میان، گروهی به طرفداری ریبعه برخاستند و بقیّه نیز به جدا ساختن آنها از یکدیگر پرداختند. در این هنگام ربیعه با خشم گفت: من این مزاحم را رها نمی کنم، باید او را نزد حاکم ببرم. فروخ هم گفت: به خدا تا تو را پیش قاضی نبرم، دست بر نخواهم داشت، زیرا تو مرد بیگانه را در خانه خود با همسرم دیده ام!
در این موقع، زن فروخ که در خانه خود ایستاده بود، از گفته مرد ناشناس که می گفت: «خانه ام» و «همسرم»، به فکر افتاد. سپس نزدیک آمد و اندکی در چهره وی خیره شد و او را شناخت. آنگاه فریادی کشید و گفت: ایهاالناس! این مرد شوهر من است و این جوان هم فرزند من می باشد که موقع رفتن شوهرم به او حامله بودم. همین که پدر و پسر، یکدیگر را شناختند، دست در گردن هم نمودند و گریه را سردادند! فروخ وارد خانه شد و پس از لحظه ای که استراحت نمود، از همسرش پرسید: راستی، این فرزند من است؟
زن گفت: آری!
مرد گفت: بسیار خوب، حالا که این امانت را به خوبی حفظ کرده ای، سی هزار دیناری را که موقع رفتن به تو سپردم، بیاور. این هم، چهار هزار دینار دیگر است که با خود آورده ام. زن گفت: پولها را از هنگامی که به سفر رفتی، در جای مناسبی دفن کرده ام و هم اکنون بعد از سالیان داز، آن را آورده و تسلیم می کنم.
در این لحظه، ربیعه از خانه بیرون رفت و به مسجد پیامبر آمد و طبق معمول در حوزه درسی نشست. شاگردانش: مالک بن انس، حسن بن زید، مساحقی و اشراف مدینه، پیرامونش را گرفته و از بیان نافذ و علم سرشارش استفاده می کردند.
بعد از بیرون رفتن ربیعه، زن به شوهرش گفت: خوب، چون از راه رسیده ای، برخیز و به مسجد پیامبر برو و نماز بگزار، سپس برگرد و استراحت کن.
وقتی فروخ وارد مسجد النبی شد، مجلس درس با شکوهی دید که جماعت زیادی در اطراف جوانی حلقه زده، نشسته اند. جوان مزبور نیز عرقچینی بر سر نهاده بود و با وقار مخصوصی برای آنان درس می گفت: فروخ جلو آمد و پشت سر جمعّیت ایستاد و به تماشای مردم پرداخت. ربیعه با دیدن پدر، سر به زیر انداخت، به همین علت فروخ هم پسرش را نشناخت. اما از این که جوانی با این سن و سال به چنین مقام والایی نایل گشته بود، سخت در شگفت ماند. سپس از آنها که نزدیک وی بودند، پرسید: این جوان کیست؟ گفتند: او، ربیعه پسر عبدالرحمان فروخ است!
فروخ، از شنیدن این سخن بی نهایت شاد شد و با خود گفت: خداوند چقدر مقام فرزندم را بالا برده است. سپس ذوق زده به خانه برگشت و به زنش گفت: فرزندم را در حالی دیدم که هیچ یک از علما و فقها را بدان حال ندیده ام و تصور نمی کنم که امروز کسی به پایه او برسد.
زن که منتظر شنیدن این سخن بود، فوراً گفت: بسیار خوب! اکنون بگو بدانم، آن سی هزار دینار طلا نزد تو عزیزتر است یا این پسر خوب با این مقام و موقعیتی که پیدا کرده است؟ فروخ گفت: به خدا فرزندم را با داشتن این مقام بزرگ، عزیزتر دارم!
همین که زن این سخن را از وی شنید، گفت: پس بدان که من در غیاب تو، تمام آن سی هزار دینار را در راه تحصیل و پرورش این پسر صرف کردم، تا توانستم او را به مقام برسانم. فروخ گفت: به خدا پولها را خوب جایی صرف نموده ای و ابداً آن را تلف نکرده ای! (87)
در روزگار قدیم، مادر و پسری بودند، پسرک هنوز کوچک بود که روزی از خانه همسایه تخم مرغی دزدید و به خانه آورد و به مادرش داد.
مادر، بدون آن که از زشتی این کار، چیزی به پسرش بگوید، آن را گرفت. پسرک به این وضع عادت کرد. چند روز بعدش، یک مرغ دزدید و بالاخره، جوان تنومندی شد و دزدی مشهور و نترس!
در آن شهر، پادشاهی بود که شترها زیادی داشت و در بین شترهای پادشاه، شتری بود که در دنیا لنگه نداشت.
روزی این جوان، چشمش به شتر قیمتی پادشاه افتاد و از آن خوشش آمد. و چون دزد نترسی بود، عزمش را جزم کرد که آن را بدزدد. امّا غافل از آن که شترهای پادشاه نگهبانان زیادی داشت و شب، وقتی برای دزدیدن شتر رفت، به دست مأموران پادشاه گرفتار گردید.
روز بعد، شاه دستور داد این دزد را که مردم از دستش به تنگ آمده بودند به دار بزنند. پای دار، از او پرسیدند:
«آیا حرفی داری که بزنی»؟!
جوان گفت: «می خواهم در این آخرین لحظه عمرم، مادرم را ببینم».
وقتی مادرش را آوردند، به او گفت:
«مادرجان! چون تو خیلی برای من زحمت کشیده ای، می خواهم در این دَم آخر، زبان تو را ببوسم»!
مادر، گریه کنان زبانش را بیرون آورد که پسرش ببوسد. امّا ناگهان همه دیدند که آن جوان، زبان مادرش را با دندان از بیخ برکند و مادر، بی هوش برزمین افتاد!
همه مردم از کار دزد تعجب کردند. پاشاه علت این کار را از آن جوان پرسید.
جوان گفت: «اگر روز اولی که من یک تخم مرغ دزدیدم، مادرم به من می گفت که بدکاری کردی و با من مهربانی نمی کرد و تشویقم نمی نمود، حالا شتر دزد نمی شدم که به دارم بزنند»! پادشاه از حرف جوان خوشش آمد و او را بخشید و به جای وی، مادرش را به دار زد.
(88)
خانم آموزگاری می گوید: در کودکی، هر کاری که می خواستم انجام بدهم، می گفتند: تو بلد نیستی، عُرضه نداری، این ظرف را شکستی، غذایت شور بود، آبش زیاد بود، خراب کردی، به کارد دست نزن، دستت را می بُری، جاروب نکن 7 تو که جارو کردن را بلد نیستی، پیش مهمانها حرف نزن و صدها از این گونه حرفها.
وقتی غذا می پختم، چندین مرتبه می چشیدم، مبادا نمکش کم شود دقت می کردم آبش زیاد نشود، امّا باز هم مورد سرزنش قرار می گرفتم.
به همین جهت اعتماد به نفس ندارم، خودم را ناتوان و بی عُرضه می دانم. احساس ناتوانی و عدم اعتماد به نفس، مرا رنج می دهد.
این حالت هنوز هم در من باقی است. اکنون جلسه دارم، هر هفته که می خواهم برای اداره جلسه بروم، اضطراب و دلهره دارم. می گویم شاید نتوانم جلسه را خوب اداره کنم. شاید نتوانم خوب صحبت کنم.
در صورتی که مطالب به قدر کافی دارم و همین مطالب را در چندین جلسه گفته ام، امّا باز هم وحشت و اضطراب دارم و دلم می خواهد از زیر بار مسؤولیت شانه خالی کنم. در هر کاری وارد می شوم، آن قدر به خودم تلقین منفی می کنم تا نیمه راه پیشیمان شوم. هر چقدر می خواهم حالت بی اعتمادی را از خودم بر طرف سازم، نمی توانم.
دختر دیگری در نامه اش نوشته است: از کودکی مادرم سعی داشت در کارها مرا یاری دهد. اجازه نمی داد به تنهایی کاری را انجام دهم. کم کم عادت کردم و متکی به غیر بار آمدم. در انجام کارها و حل مشکلات از نیروی خودم استفاده نمی کردم، بلکه از مادرم یا دیگران مدد می گرفتم.
اکنون، حالت بی اعتمادی چنان در من رسوخ کرده که با کوچکترین مشکل، به جای این که خودم در فکر چاره باشم، از دیگران کمک می گیرم و خودم را ناتوان می پندارم.
دختر که ازدواج کرده، می نویسد: آدمی تنبل و بی حوصله و لجباز هستم. دلهره و اضطراب دارم، مبتلا به ورم معده هستم. حوصله کار و انجام وظیفه را ندارم. کار کردن برایم دشوار است. از اداره زندگی و پخت و پز عاجزم. به همین جهت با شوهر و مادر شوهرم جنگ و دعوا داریم. باعث همه این بدبختیها مادرم بوده است. او زنی مهربان و با صبر و حوصله بود.
من دختر خانه بودم، اما هیچ کاری را به من واگذار نمی کرد. همه کارهای منزل را خودش انجام می داد. کار کردن را به من یاد نداد مسئولیتی را بر عهده من نگذاشت تا به انجا آن عادت کنم.
او نمی خواست من خسته شوم و به خیال خودش در باره من خوبی می کرد، امّا به این مطلب توجه نداشت که من باید در آینده زندگی کنم و خانواده ای را اداره نمایم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۵۹
محمد حسین مهرعلیان